پیشنهاد می کنم این متن را تا آخر بخوانید.
جذاب است و مطمئن هستم که حوصله تان را سر نمی برد.
ماجرایی که ميخواهم برای تان تعریف کنم یک ماجرای کاملا واقعی هست. اینکه چطور ایمانم را از دست دادم و چطور مجددا از کفر مطلق به ایمان رسیدم.
نزدیک چهار سال پیش، شبی که مادر عزیزم در بیمارستان بستری بود و حال نامساعدی داشت از ته دلم خدا را صدا زدم و دعا کردم مامان حالش خوب شود.
بهرحال مصلحت خدا چیز دیگری بود و صبح فردا خبر فوت ایشان را به شکل مبهم دریافت کردم. توی راه بیمارستان خدا خدا می کردم خبر دروغ باشد ولی وقتی رسیدم و با تلخ ترین واقعیت عمرم مواجه شدم شروع کردم به کفر گویی و در کمال خشم و جنون فریاد زدم که از خداوند انتقام خواهم گرفت. به خودم قول دادم تا جایی که میتوانم ایمان دیگران را سست کنم. هر کسی که میتوانم و زورم میرسد از مسیر خدا پرستی خارجش کنم و به خودم اطمینان داشتم. چون هوش بالا و قلم توانایی داشتم و دارم پس تصمیم گرفتم به حرف و کلام اکتفا نکنم و با ارسال متون و نوشته ها و مقالات به شبکه های اجتماعی، در شکل های متنوع و گوناگون سعی کنم که در ایمان مخاطبانم تزلزل ایجاد کنم. جلوی غریبه و آشنا بی پروا کفر می گفتم.
بسیاری مرا سرزنش و توبیخ می کردند و برخی متاسفانه خوششان ميامد و جذب حرفهای من می شدند.
من هم مغرور بودم که دارم هدفم را با جدیت پی می گیرم و حس می کردم خداوند چقدر از دست من عصبانی هست و اینکه خدا هیچ بلایی سرم نازل نمی کند خیلی برایم جالب بود و نعوذ بالله با خودم می گفتم: حتما جرات شو نداره!!
گذشت و گذشت تا تقریبا دو سال پیش به منزل جدید اسباب کشی کردیم. من از بچگی دوست داشتم اتاقی داشته باشم که پنجره قدی و بالکن رو به خیابان داشته باشد و در منزل جديدمان چنین اتاقی وجود داشت اما نمی دانم نمی دانم نمی دانم چرا در ابتدا متوجه اتاقی که اتاق رویایی ام بود نشدم و اسبابم را به اتاق بغلی انتقال دادم. نصف شب بود و کنار وسایلم خوابم برد.
فردای آن روز تصمیم گرفتم کارتون ها و وسایلم را به اتاق بغلی انتقال بدهم ولی یک حس مرموز و نامشخص، مانع از این کار من شد و وسایلم را در همان اتاق چیدم. همان اتاق که بالکن و شیشه قدی نداشت.
طی روزهای بعد، بارها به فکر انتقال وسایلم افتادم و باز یک حس مرموز در من پدیدار شد که مرا سست کند.
با اینکه همیشه آدم با اراده ای بودم و سریعا به تصمیماتم جامه عمل می پوشاندم. اما شگفتا که این دفعه برای انجام کاری که آنقدرها هم دشوار نبود هیچ همت و اراده ای در خودم نمی دیدم.
تا اینکه یک شب... در حالیکه مشغول تایپ کردن یکی از همان نوشته های کفر آمیز بودم ناگهان صدای مهیب و بسیار وحشتناکی شنیدم. صدای سقوط جسم سنگین و متعاقبش فرو ریختن شیشه اتاق بغلی.
سراسیمه به آن اتاق رفتم و دیدم چندتا آجر بزرگ از سقف بالکن کنده شدند و با یک زاویه انحراف ناچیز، شیشه قدی را خرد و خاکشیر کردند.
خرده شیشه ها نیمی از اتاق را پر کرده بودند و ناگهان پشتم لرزید. بغض کردم و شرمنده خداوند مهربانی شدم که مانع از اقامتم در آن اتاق شده بود. خدایی که همان "حس مرموز" و "رخوت و سستی" را در وجود من نهاد و نگذاشت که آن حادثه به من آسیبی برساند. سقف بالکن نم کشیده بود و احدی این را نمی دانست جز خداوند بزرگ که دوست نداشت این مخلوق سرکش و هتاک و رو سیاهش از بابت اتفاقی که قرار بود بیافتد آسیبی ببیند.
در همان لحظه توبه کردم. اشک ندامت بر گونه هایم جاری شد و از آنجا بود که مسیر زندگی من به طور کلی تغییر کرد و تبدیل به یک آدم دیگر شدم.
خداوند بزرگ نه از بابت عبادات ما سود می برد و نه از بابت گناهان و کفر گفتن های مان دچار گزند و آسیب.
این خود ما مخلوقاتش هستیم که محتاج اوییم. ما در جهان آخرت، با اعمال نیک و بدمان "تنها" هستیم. سرنوشت ما دست خودمان است پس تا زنده ایم فکری به حال خودمان کنیم.
شاید فردا دیر باشد...